محمد تقی شریعتی «نهضت خداپرستان سوسیالیست» را شکل داده بود، علی شریعتی از اعضای نهضت بود و همانجا نخستین آموزههای اسلام انتقادیاش را کسب کرد. [۱۳] در جریان وقایع ۳۰ تیر سال ۱۳۳۱ اولین بازداشت او رخ داد و این اولین رویارویی او و نظام شاهنشاهی بود. او تحت تاثیر سنتهای خانوادهاش، بویژه افکار نوگرایانه پدرش محمدتقی شریعتی، قرار گرفت. پدربزرگش آخوند حکیم و عموی پدرش عادل نیشابوری از دانشمندان فقه، فلسفه و ادب بهشمار میآمدند. پدرش «کانون نشر حقایق اسلامی» مشهد را بنیان نهاد و از مبتکرین و آغازگران جنبش نوین اسلامی بهحساب میآید.
شریعتی از پیرامون به مرکز مبارزه وارد شد و به شاخه مشهد نهضت مقاومت ملی به رهبری سید محمود طالقانی، مهدی بازرگان و یدالله سحابی پیوست. علی شریعتی یکی از سخنگویان و فعالان آتشین این نهضت علیه سلطه و استثمار غرب در ایران بود. فعالیتهای بیدارگرانهاش باعث دستگیری او در سال ۱۳۳۶ و انتقال فوریاش به زندان قزلقلعه در تهران به مدت هشت ماه شد.
پس از قبول شدن در بورس تحصیلی، علی شریعتی برای مدتی دست از فعالیتهای سیاسی کشید و برای ادامه تحصیلات عالیه به فرانسه رفت. وی اندکی پس از رسیدن به پاریس به گروه فعالان ایرانی نظیر ابراهیم یزدی، ابوالحسن بنیصدر، صادق قطبزاده و مصطفی چمران پیوست و در سال۱۳۴۱ سازمان نهضت آزادی ایران (بخش خارج از کشور) بنیان گذاشته شد. در جریان کنگره جبهه ملی ایران در اروپا در ویسبادن (جمهوری آلمان فدرال) در اوت ۱۹۶۲ با نظر حسین راضی، شریعتی با توجه به قدرت فکری و قلمیاش، به عنوان سردبیر روزنامه فارسیزبان «ایران آزاد» (ارگان جبهه ملی ایران در خارج از کشور- اروپا) انتخاب شد. اولین شماره این نشریه پس از سردبیری شریعتی در ۱۵ نوامبر ۱۹۶۲ منتشر گردید. این نشریه دیدگاههای روشنفکران ایرانی خارج و نیز واقعیتهای مبارزات مردم ایران را منعکس میکرد و ارگان رسمی جبهه ملی ایران در اورپا محسوب میگردید. قبل از آن پرویز ورجاوند سردبیری این نشریه را بر عهده داشت.
ااز دیده به جای اشک خون می آید
دل خون شده ، از دیده برون می آید
دل خون شد از این غصّه که از قصّه عشق
می دید که آهنگ جنون می آید
می رفت و دو چشم انتظارم بر راه
کان عمر که رفته ، باز چون می آید؟
با لاله که گفت حال ما را که چنین
دل سوخته و غرقه به خون می آید
کوتاه کن این قصه ی جان سوز ای شمع
کز صحبت تو ، بوی جنون می آید
« دکتر علی شریعتی »
دنيا را بد ساخته اند ... كسي را كه دوست داري ، تو را دوست نمي دارد ... كسي كه تورا دوست دارد ،
تو دوستش نمي داري ... اما كسي كه تو دوستش داري و او هم تو را دوست دارد ... به رسم و آئين هرگز
به هم نمي رسند ... و اين رنج است ... (دكتر علي شريعتي)
۱-آنگاه كه تقدير نيست و از تدبير نيز كاري ساخته نيست خواستن اگر با تمام وجود با بسيج همه اندامها
و نيروهاي روح و با قدرتي كه در صميميت است تجلي كند اگر هم هستيمان را يك خواستن كنيم يك
خواستن مطلق شويم و اگر با هجوم و حمله هاي صادقانه و سرشار از اميد و يقين و ايمان بخواهيم پاسخ
خويش را خواهيم گرفت.
۲-خداوندا
از بچگي به من آموختندهمه را دوست بدارم
حال كه بزرگ شده ام
و
كسي را دوست مي دارم
مي گويند:
فراموشش كن
۳-خدايا به من زيستني عطا كن
كه در لحظه ي مرگ بر بي ثمري لحظه اي كه براي زيستن گذشته است
حسرت نخورم
و مردني عطا كن
كه بر بيهودگي اش سوگوار نباشم
۴-خدايا من در كلبه حقيرانه خود كسي را دارم كه تو در ارش كبريايي خود نداري
منچون تويي را دارم
وتو چون خود نداري
۵-پروردگارا به من تو فيق عشق بي هوس،تنهايي در انبوه جمعيت و دوست داشتن بي آنكه دوست بداند عنايت فرما
۶-... نميدانم پس از مرگم چه خواهد شد ... نميخواهم بدانم كوزه گر از خاك اندامم چه خواهد ساخت
... ولي بسيار مشتاقم ... كه از خاك گلويم سوتكي سازد ... گلوم سوتكي باشد به دست كودكي گستاخ
و بازيگوش ... تا كه پي در پي دم گرم خويش را بر گلويم سخت بفشارد .... و سراب خفتگان خفته را
آشفته تر سازد ... تا بدين سان بشكند دائم سكوت مرگبارم را ...
۷-به من بگو نگو ، نميگويم ، اما نگو نفهم ، كه من نمي توانم نفهمم ، من مي فهمم .
۸-روزي كه بود نديدم....روزي كه خواند نشنيدم
روزي ديدم كه نبود....روزي شنيدم كه نخواند
۹-خدايا به من توفيق تلاش در شكست
صبر در نوميدي
عظمت بي نام دين بي دنيا
عشق بي هوس عطا كن
۱۰-سرمايه هاي هر دلي حرف هايي است كه براي نگفتن دارد.
۱۱-من هرگز نمي نالم...قرنها ناليدن بس است...ميخواهم فرياد بزنم...!اگر نتوانستم سكوت ميكنم....
۱۲-همواره روحي مهاجر باش به سوي مبدا به سوي آنجا كه بتواني انسانتر باشي
و از انچه كه هستي و هستند فاصله بگيري اين رسالته دائمي توست
۱۳-خداوندا به هر كس كه دوست ميداري بياموز كه عشق از زندگي كردن بهتر است و به هر كس
كه دوست ميداري بچشان كه دوست داشتن از عشق برتر است.
۱۴-هر انسان كتابي است در انتظار خواننده اش.
۱۵-انها(دشمنان)از فهميدن تو مي ترسند.از گاو كه گنده تر نميشوي مي دوشنت و از اسب
كه دونده تر نميشوي سوارت ميشوند و از خر كه قوي تر نميشوي بارت ميكنند. انها از
فهميدن تو ميترسند.
۱۶-ارزش انسان به اندازه حرف هايي هست كه براي نگفتن دارد.
۱۷-اگر تنهاترين تنهاها شوم باز خدا هست.او جانشين همه نداشتن هاست.نفرين و آفرين ها
بي ثمر است.اگر تمامي خلق گرگ هاي هار شوند و از آسمان هول و كينه بر سرم بارد تو
تنهاي مهربان و جاويد و آسيب ناپذير من هستي.اي پناهگاه ابدي !
تو ميتواني جانشين همه بي پناهي ها شوي.
۱۸-عميقترين و بهترين تعريف از عشق اين است كه :
عشق زاييده تنهايي است.... و تنهايي نيز زاييده عشق است...
تنهايي بدين معنا نيست كه يك فرد بيكس باشد .... كسي در پيرامونش نباشد!
اگر كسي پيوندي ، كششي ، انتظاري و نياز پيوستگي و اتصالي در درونش نداشته باشد تنها نيست!
برعكس كسي كه چنين چنين اتصالي را در درونش احساس ميكند...
و بعد احساس ميكند كه از او جدا افتاده ، بريده شده و تنها مانده است ؛
در انبوه جمعيت نيز تنهاست ......
كتاب نيايش
۱۹-خدايا : «چگونه زيستن »را به من بياموز ،« چگونه مردن» را خود ، خواهم دانست .
خدايا : رحمتي كن تا ايمان ، نام ونان برايم نياورد ، قوتم بخش تا نانم را؛ وحتي نامم را در خطر ايمانم افكنم.
تا از آنها باشم كه پول دنيا مي گيرند وبراي دين كار مي كنند ؛ نه آنها كه پول دين مي گيرند وبراي دنيا كارمي كنند .
۲۰-باور نمي كنم هرگز باور نمي كنم كه سال هاي سال همچنان زنده ماندنم به طول انجامد. يك كاري خواهد شد.
زيستن مشكل است و لحظات چنان به سختي و سنگيني بر من گام مي نهند و دير مي گذرند
كه احساس مي كنم خفه مي شوم. هيچ نمي دانم چرا؟ اما مي دانم كس ديگري در درون من پا گذاشته است
و اوست مرا چنان بي طاقت كرده است. احساس مي كنم ديگر نمي توانم در خود بگنجم
و در خود بيارامم و از بودن خويش بزرگتر شده ام و اين جامه بر من تنگي مي كند.
اين كفش تنگ و بي تا بي قرار!عشق آن سفربزرگ! آه چه مي كشم!
چه خيال انگيز و جان بخش است اين جا نبودن.
۲۱-معشوق من چنان لطيف است كه خود را به « بودن » نيالوده است
كه اگر جامه ي وجود بر تن مي كرد نه معشوق من بود . . .
۲۲-چه تلخ و غم انگيز است سرنوشت كسي كه طبيعت نمي تواند سرش كلاه بگذارد... اين سرزمين را
با عقل مصلحت انديش ساخته اند. پس بايد با عقل مصلحت انديش در آن زيست. و چاره ايي ديگر پيدا نيست
و من «چنين كردم» اما «چنين نبودم» و اين دوگانگي مرا همواره دو نيمه مي كرد.